ايکه گوئي کز چه رو سر گشته مي کردي چو گوي
گوي را منکر نشايد گشت با چوگان بگوي
قامتم شد چون کمند زلف مهرويان دو تا
بسکه مي جويم دل سرگشته را در خاک کوي
صوفيان را بي مي صافي نمي باشد صفا
جامه صوفي بجام باده صافي بشوي
چند گوئي در صف رندان کجا جويم ترا
تشنگانرا هر کجا آبي روان يابي بجوي
ساقيان خفتند و رندان همچنان در هاي هاي
مطربان رفتند و مستان همچنين در هاي و هوي
يکنفس خواهم که با گل خوش برآيم در چمن
ليک نتوانم ز دست بلبل بسيار گوي
خويشتن را از ميانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقي نيست از موي ميانت تا بموي
دل بدستت داده ام ليکن کدامم دستگاه
خاک کويت گشته ام اما کدامم آبروي
گر وطن بر چشمه آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشه چشمم چو گل بر طرف جوي
گر تو برقع مي گشائي ماه گو ديگر متاب
ور تو قامت مي نمائي سرو گو هرگز مروي
لاله را گر دل بجام ارغواني مي کشد
بلبلان را بين چو خواجو مست و لايعقل ببوي