نه عهد کرده ئي آخر که قصد ما نکني
            چرا جفا کني و عهد را وفا نکني
         
        
            چو آگهي که نداريم جز لبت کامي
            روا بود که ز لب کام ما روا نکني؟
         
        
            ز ما نيامده جرمي خدا روا دارد
            که کينه ورزي و انديشه از خدا نکني
         
        
            من غريب که گشتم ز خويش بيگانه
            چه حالتست که با خويشم آشنا نکني
         
        
            مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست
            نظر بسوي من خسته دل چرا نکني
         
        
            کنون که کشتي و بر خاک راهم افکندي
            بود که بر سر خاک چنين رها نکني
         
        
            ترا که آگهي از حال دردمندان نيست
            معينست که درد مرا دوا نکني
         
        
            اگر چنانکه سر صلح و دوستي داري
            چرا نيائي و با دوستان صفا نکني
         
        
            چو آب ديده ز سر بگذشت خواجو را
            چه خيزدار بنشيني و ماجرا نکني