برو اي باد بهاري بدياري که تو داني
خبري بر ز من خسته بياري که تو داني
چون گذارت بسر کوي دلارام من افتد
خويش را در حرم افکن بگذاري که تو داني
آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد
بوسه بر دست نگارين نگاري که تو داني
چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشيدي
خيمه زن بر سر ميدان سواري که تو داني
و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران
گو چو کشتي مده از دست شکاري که تو داني
لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد
که سياهست دل لاله عذاري که تو داني
عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما
مرهمي بهر دل ريش فگاري که تو داني
بر نگيري ز دلم باري از آنروي که دانم
نبود بار غم عشق تو باري که تو داني
سر موئي نتوان جست کنار از سر کويت
مگر از موي ميان تو کناري که تو داني
خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئي
وز لبت بوسه شمارم بشماري که تو داني
همچو ريحان تو در تابم از آن روي که دارم
از سواد خط سبز تو غباري که تو داني
گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآيد
از من خسته دلسوخته کاري که تو داني
در قدح ريز شرابي ز لب لعل که خواجو
دارد از مستي چشم تو خماري که تو داني