ايا صبا خبري کن مرا از آن که تو داني
بدان زمين گذري کن در آن زمان که تو داني
چو مرغ در طيران آي و چون بر اوج نشستي
نزول ساز در آن خرم آشيان که تو داني
چنان مران که غباري بدو رسد ز گذارت
بدان طرف چو رسيدي چنان بران که تو داني
چو جز تو هيچکس آنجا مجال قرب ندارد
برو بمنزل آن ماه مهربان که تو داني
همان زمان که رسيدي بدان زمين که تو ديدي
سلام و بندگي ما بدان رسان که تو داني
حکايت شب هجران و حال و روز جدائي
زمين ببوس و بيان کن بدان زبان که تو داني
به نوک خامه مژگان تحيتي که نوشتم
بدو رسان و بگويش چنان بخوان که تو داني
وگر چنانک تواني بگوي کاي لب لعلت
دواي آن دل مجروح ناتوان که تو داني
مرا مگوي چه گوئي هر آن سخن که تو خواهي
ز من مپرس کجائي در آن مکان که تو داني
چو از تو دل طلبم گوئيم دلت چه نشان داشت
من اين زمان چه نشان گويم آن نشان که تو داني
دلم ربائي و گوئي ز ما بگو که چه خواهي
ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو داني