ز تو با بتو راز گويم بزبان بيزباني
بتو از تو راه جويم بنشان بي نشاني
چه شوي ز ديده پنهان که چو روز مي نمايد
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسماني
تو چه معني لطيفي که مجرد از دليلي
تو چه آيتي شريفي که منزه از بياني
ز تو ديده چون بدوزم که توئي چراغ ديده
ز تو کي کنار گيرم که تو در ميان جاني
همه پرتو و تو شمعي همه عنصر و تو روحي
همه قطره و تو بحري همه گوهر و تو کاني
چو تو صورتي نديدم همه مو به مو لطايف
چو تو سورتي نخواندم همه سر بسر معاني
بجنايتم چه بيني بعنايتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوي بندگان جاني
بجز آه و اشک ميگون نکشد دل ضعيفم
بسماع ارغنوني و شراب ارغواني
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طريق دوستانست و نه شرط مهرباني