چون نيست ما را با او وصالي
کاجي بکويش بودي مجالي
زين به چه بايد ما را که آيد
از خاک کويش باد شمالي
همچون هلالي گشتم چو ديدم
بر طرف خورشيد مشکين هلالي
جانم ز جانان سر بر نتابد
کز جان نباشد تن را ملالي
از شوق لعلش دل شد چو ميمي
وز عشق زلفش قد شد چو دالي
در چنگ زلفش دل پاي بندي
بر خاک کويش جان پايمالي
داني که چونم دور از جمالش
از مويه موئي وز ناله نالي
هر شب خيالش آيد به پيشم
شخص ضعيفم بيند خيالي
آنکس چه داند حال ضعيفان
کو را نبودست يکروز حالي
مي رفت خواجو با خويش مي گفت
کان شد که با او بودت وصالي