صبح وصل از افق مهر بر آيد روزي
            وين شب تيره هجران بسر آيد روزي
         
        
            دود آهي که بر آيد ز دل سوختگان
            گرد آئينه روي تو در آيد روزي
         
        
            هر که او چون من ديوانه ز غم کوه گرفت
            سيلش از خون جگر بر کمر آيد روزي
         
        
            وانکه او سينه نسازد سپر ناوک عشق
            تير مژگان تواش بر جگر آيد روزي
         
        
            مي رسانم بفلک ناله و مي ترسم از آن
            که دعاي سحرم کارگر آيد روزي
         
        
            عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
            هيچ شک نيست که بيخواب و خور آيد روزي
         
        
            هست اميدم که ز ياري که نپرسد خبرم
            خبري سوي من بيخبر آيد روزي
         
        
            بفکنم پيش رخش جان و جهان را ز نظر
            گرم آن جان جهان در نظر آيد روزي
         
        
            همچو خواجو برو اي بلبل و با خار بساز
            که گل باغ اميدت ببر آيد روزي