گرفتمت که بگيرم عنان مرکب تازي
            کجا روم که فرس بر من شکسته نتازي
         
        
            تو شاهبازي و دانم که تيهوان نتوانند
            که در نشيمن عنقا کنند دعوي بازي
         
        
            شبان تيره بسي برده ام بآخر و روزي
            شبي چو زلف سياهت نديده ام بدرازي
         
        
            ضرورتست که پيشت چو شمع سوزم و سازم
            گرم چو شمع بسوزي ورم چو عود بسازي
         
        
            مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست وليکن
            تو داني ار بزني حاکمي و گر بنوازي
         
        
            بدوستي که چو دل قلب و نادرست نيايم
            گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازي
         
        
            بخون بشوي مرا چون قتيل تيغ تو گشتم
            که در شريعت عشقت شهيد باشم و غازي
         
        
            چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد
            به ناز خويش و نياز من شکسته چه نازي
         
        
            فداي جان تو خواجو اگر قتيل تو گردد
            ولي بقتل وي آن به که دست خويش نيازي