اي از گل رخسار تو خون در دل لاله
بر لاله ز مشک سيه افکنده گلاله
بازآي که چشم و رخت ايماه غزل گوي
اين عين غزال آمد و آن رشک غزاله
از خاک درت برنتوان گشت که کردند
ما را بحوالي سراي تو حواله
آورده بخونم رخ زيباي تو خطي
چون بنده مقرست چه حاجت بقباله
آن جان که ز لعلت بگه بوسه گرفتم
دينيست ترا بر من دلسوخته حاله
برخيز و بر افروز رخ از جام دلفروز
کز عشق لبت جان بلب آورد پياله
از آتش مي بين رخ گلرنگ نگارين
همچون ورق لاله پر از قطره ژاله
چشمم بمه چارده هرگز نشود باز
الا به بتي ماه رخ چارده ساله
تا گشت گرفتار سر زلف تو خواجو
چون موي شد از مويه و چون نال ز ناله