پري رخا منه از دست يکزمان شيشه
قرابه پر کن و در گردش آر آن شيشه
کنونکه پرد، سرا زهره است و ساقي ماه
شراب چشمه خورشيد و آسمان شيشه
خوشا ميان گلستان و جام مي بر کف
کنار پر گل و نسرين و در ميان شيشه
مرا چو شيشه مي دستگير خواهد بود
بده بدست من اي ماه دلستان شيشه
روان خسته ام از آتش خمار بسوخت
بيا و پر کن از آن آتش روان شيشه
شدم سبکدل و گردد ز تيزي و گرمي
برين سبک دل ديوانه سرگران شيشه
بيا که اين دل مجروح ممتحن زده است
بياد لعل تو بر سنگ امتحان شيشه
دل شکسته برم تحفه پيش چشم خوشت
اگر چه کس نبرد پيش ناتوان شيشه
ز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دم
ز خون ديده پر از آب ناردان شيشه
براستان که بسي خستگان نازک دل
شکسته اند برين خاک آستان شيشه
لب تو آب شد و جان بيدلان آتش
غم تو کوه و دل تنگ عاشقان شيشه
مطيه سست و همه راه سنگ و صاعقه سخت
کريوه بر گذر و بار کاروان شيشه
ترا که شيشه مي داد و مي دهد خواجو
برو بمجلس مستان و ميستان شيشه
چو شيشه گرلبت از تاب سينه جوشيدست
مدار بي لب جوشيده يکزمان شيشه