بساز چاره اين دردمند بيچاره
که دارد از غم هجرت دلي بصد پاره
چگونه تاب تجلي عشقت آرد دل
چو تاب مهر تحمل نمي کند خاره
دلم چوخيل خيال تو در رسد با خون
ببام ديده برآيد روان بنظاره
مرا جگر مخور اکنون که سوختي جگرم
که بي تو هست مرا خود دلي جگرخواره
حجاب روز مکن زلف را چو مي داني
که هست جعد تو هر تار ازو شبي تازه
بجاي گوهر وصل تو وجه سيم و زرم
سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره
دلم ببوي تو بر باد رفت و مي بينم
که در هوا طيران مي کند چو طياره
ضرورتست ببيچارگي رضا دادن
چو نيست از رخ آنماه مهربان چاره
مراد خواجو ازو اتصال روحانيست
نه همچو بيخبران حظ نفس اماره