تو را افتد که با ما سر برآري
کني افتادگان را خواستاري
مکن فرمان دشمن سر درآور
بدين گفتن چه حاجت؟ خود درآري
بهاي بوسه جان خواهي و سهل است
بها اينک، بياور هر چه داري
به يک دل وقت را خرسند مي باش
اگرچه لاغر افتاد اين شکاري
براي تو جهاني را بسوزم
اگر خو واکني از خامکاري
نهان از خوي خود درساز با من
که گر خويت خبر دارد نياري
مکن حق هاي خاقاني فراموش
اگر روزي حق ياران گزاري