يک زبان داري و صد عشوه گري
من و صد جان ز پي عشوه خري
از جگر خوردن توبه نکني
زانکه پرورده به خون جگري
زهره داري تو ز بيم دل خويش
که بهر دم جگر ما بخوري
گفته بودي که تمامم به وفا
برو اي شوخ که بس مختصري
به دعاي سحري خواستمت
کارم افتاد به آه سحري
دست هجر تو دهانم بر دوخت
تا نگويم که مکن پرده دري
چند در چند همي بينم جور
چکنم گر نکنم نوحه گري
آب خاقاني گفتي ببرم
برده اي بالله و حقا که بري