از بوالعجبي هردم رنگ دگر آميزي
عيسي نه اي و روزي صد رنگ برآميزي
ده رنگ دلي داري با هر که فراز آئي
يک رنگ شوي حالي چون آب و درآميزي
هردم جگرم سوزي گر زلف به کار آري
نه مشک خلل گيرد چون با جگر آميزي
صد زهر بياميزي و در کام دلم ريزي
چون نوش کنم زهر ز آن صعب تر آميزي
خود کژدم زلفت را زهري است که جان کاهد
حاجب نبود گر تو زهري دگر آميزي
از يک نظر تنها، دل باخته ام با تو
جان بازم اگر لطفي با آن نظر آميزي
گر هيچ شبي ز آن لب تسکين دلم سازي
از ديده گلاب آرم تا با شکر آميزي
شعر تر خاقاني چون در لبت آويزد
گوئي که همي آتش با آب درآميزي
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحل البصر آميزي