ناز جنگ آميز جانان برنتابد هر دلي
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلي
دل که جوئي هم بلا پرورد جانان جوي از آنک
عافيت در عشق جانان برنتابد هر دلي
نازنين مگذار دل را کز سر پروانگي
ناز مشعل دار سلطان برنتابد هر دلي
عشق از اول بيدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پي آن برنتابد هر دلي
مال و هستي باختن سهل است از اول دست ليک
دستخون ماندن به پايان برنتابد هر دلي
يک جگر خون است عاشق را و جان و دل حريف
جرعه مي را دو مهمان برنتابد هر دلي
سر بنه تا درد سر برخيزد و بار کلاه
کز پي سر طوق و فرمان برنتابد هر دلي
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پي تن منت جان برنتابد هر دلي
تن نماند منت جان چون بري خاقانيا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلي
چون به غربت سر نهادي ترک شروان گوي از آنک
کبرياي اهل شروان برنتابد هر دلي