گر قصد جان نداري، خونم چرا خوري
انصاف ده که کار ز انصاف مي بري
خود نيست نيم ذره محاباي کس تو را
فرياد تا چه شوخي، وه تا چه کافري
هر صبح و شام عادت گردون گرفته اي
هم پرده اي که دوزي هم خود همي دري
از ديده جام جام ببارم شراب لعل
چون بينمت که ياد يکي دون همي خوري
خوي زمانه داري از آن هر زمان چنو
صد را فروبري و يکي را برآوري
از تو کجا گريزم کز بهر بند من
هر دم هزار دام به هر سو بگستري
خاقاني از هم به تو نالد ز بهر آنک
از تو گريز نيست که خصمي و داوري