صيد توام فکندي و در خون گذاشتي
صيدي ز خون و خاک چرا برنداشتي
وصلت چو دست سوخته مي داشتي مرا
در پاي هجر سوخته دل چون گذاشتي
مي داشتي چو مهره مارم به دوستي
دندان مار بر جگرم چون گماشتي
چون طفل، جنگ چند کني آشتي بکن
کز جنگ طفل زود دمد بوي آشتي
ني ني به زرق مهره مارم دگر مبند
بر بازوئي که نام خسانش نگاشتي
خاقانيا درخت وفا کاشتن چه سود
چون بر جفا دهد ز وفائي که کاشتي
صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد
تو هم چنان در هوس شام و چاشتي