دل نداند تو را چنان که توئي
جان نگنجد در آن ميان که توئي
با تو خورشيد حسن چون سايه
مي دود پيش و پس چنان که توئي
عقل جان بر ميان به خدمت تو
مي شتابد به هر کران که توئي
تو جهان دگر شدي از لطف
هم تو سلطان بر آن جهان که توئي
تو برآني که جانم آن تو است
من که خاقانيم، بر آنکه توئي