شماره ٣٤٢: بر ديده ره خيال بستي
بر ديده ره خيال بستي
در سينه به جاي جان نشستي
وز غيرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستي
مرهم به قيامت است آن را
کامروز به تير غمزه خستي
تا خون نگشادم از رگ جان
تب هاي نياز من نبستي
از چاه غمم برآوريدي
در نيمه ره رسن گسستي
ديوانه کني و پس گريزي
هشيار نه اي مگر که مستي
گر وصل توام دهد بلندي
هجران تو آردم به پستي
تو پاي طرب فراخ مي نه
ما و غم عشق و تنگ دستي
نگذاري اگر چنين که هستم
و امانمت آنچنان که هستي
خاقاني را نشايي ايراک
خود بيني و خويشتن پرستي