يا وصل تو را نشانه بايستي
يا درد مرا کرانه بايستي
مي سوزم ازين غم و نمي بيند
اين آتش را زبانه بايستي
گفتي به طلب رسي به کوي ما
خود کوي تو را نشانه بايستي
تا دل به وصال تو رسد روزي
در عهده آن زمانه بايستي
خود را سگ کوي تو گمان بردم
اين قدر گمان خطا نه بايستي
محروم ز آستانه ات هستم
سگ محرم آستانه بايستي
بر هيچم هر زمان بيازاري
آزار تو را بهانه بايستي
گر دهر، دو روي و بخت ده رنگ است
باري دل تو يگانه بايستي
آوخ همه نقب بر خراب آمد
يک نقب به گنج خانه بايستي
بر ابلق آسمان ز زلف تو
شيب سر تازيانه بايستي
در زلف تو ز آبنوس روز و شب
از دست مشاطه شانه بايستي
در دانه دل نماند مغز آوخ
در خوشه عمر دانه بايستي
خاقاني فسانه شد عشقت
در دست تو اين فسانه بايستي