تب ها کشم از هجر تو شب هاي جدائي
تب ها شودم بسته چو لب ها بگشايي
با آنکه دل و جانم داني که تو را اند
عمرم به کران رفت و ندانم تو که رايي
از غيرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر در دلم آيد که در آغوش من آيي
گفتي ببرم جان تو، انديشه در اين نيست
انديشه در آن است که بر گفته نپايي
شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان
انگشت مرا پيشه شد الماس ربايي
خاقاني از انديشه عشق تو در آفاق
چون آب روان کرد سخن هاي هوايي