کردي نخست با ما عهدي چنان که داني
ماند بدان که بر سر آن عهد خود نماني
راندي به گوش اول صد فصل دل فريبم
و امروز در دو چشمم جز جوي خون نراني
آن لابه هاي گرمت ز اول بسوخت جانم
زيرا که همچو آتش، يک سر همه زباني
از تو وفا نخيزد، داني که نيک دانم
وز من جفا نيايد، دانم که نيک داني
از خون من فرستي هردم نواله هجر
يک ره به خوان وصلم ناکرده ميهماني
هستم بر آنکه خود را بي تو ز خود برآرم
هرچند مي سگالم تو نيز هم برآني
خاقاني اين جفاها از تو عجب ندارد
کاخر نه در جهاني، پرورده جهاني