از زلف هر کجا گرهي برگشاده اي
بر هر دلي هزار گره برنهاده اي
در روي من ز غمزه کمان ها کشيده اي
بر جان من ز طره کمين ها گشاده اي
بر هرچه در زمانه سواري به نيکوئي
الا بر وفا و مهر کز اين دو پياده اي
گفتي جفا نه کار من است اي سليم دل
تو خود ز مادر از پي اين کار زاده اي
ديدي که دل چگونه ز من در ربوده اي
پنداشتي که بر سر گنج اوفتاده اي
گفتي که روز سختي فرياد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ايستاده اي
خاقاني از جهان به پناه تو درگريخت
او را به دست خصم چرا باز داده اي