خيال روي توام غم گسار و روي تو نه
به هر سوئي که کنم راه، راه سوي تو نه
خيال تو همه شب ره به کوي من دارد
اگرچه بخت مرا رهنما به کوي تو نه
دريغ کاش تو را خوي چون خيال بدي
که خرمم ز خيال تو و زخوي تو نه
دل من آرزوي وصل مي کند چه کنم
که آرزوي من اين است و آرزوي تو نه
مرا به نوک مژه غمزه تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو که خوي تو نه
به بوئي از تو شدم قانع و همي دانم
که هيچ رنگ مرا از تو جز که بوي تو نه
هزار جوي هوس رفته است در دل تو
که هيچ آب غم من روان به جوي تو نه
ز جستجوي تو حيرت نصيب خاقاني است
تو کيميائي و او مرد جستجوي تو نه