اي تماشاگه جان بر طرف لاله ستان تو
مطلع خورشيد زير زلف مه جولان تو
تا نهادي حسن را دار الخلافه زير زلف
هست دار الملک فتنه در سر مژگان تو
حلق خلقي را به طوق شوق تو در بند کرد
زلف مشک افشان شهر آشوب مه چوگان تو
اي به خوان زلف تو يوسف طفيلي آمده
کيست کو بي خون دل يک لقمه خورد از خوان تو
کي برد سر در گريبان خرد آن را که هست
پاي در دام هوا و دست در دامان تو
از پي آن کاتش هجر تو دارم يادگار
نزد من آب حيات است آتش هجران تو
جان خاقاني فداي روح جان افروز توست
گرچه خصم اوست جانا يار جانان جان تو