بسته زلف اوست دل، اي دل از آن کيست او
خسته چشم اوست جان، مرهم جان کيست او
شهري دل در آستين، بر درش آستان نشين
اينت مسيح راستين درد نشان کيست او
شيفتگان يکان يکان مست لبش زمان زمان
او رود از نهان نهان گنج روان کيست او
کشت مرا دلش به کين هست لبش گوا بر اين
خامشي گواه بين غنچه دهان کيست او
خلق چنان برند ظن کوست به جمله زان من
من شده مست اين سخن تا خود از آن کيست او
سينه خاقني و غم، تا نزند ز وصل دم
دعوي عشق و وصل هم، تا ز سگان کيست او