در يک سخن آن همه عتيبش بين
در يک نظر اين همه فريبش بين
خورشيد که ماه در عنان دارد
چون سايه دويده در رکيبش بين
خاموشي لعل او چه مي بيني
جماشي چشم پر عتيبش بين
تا چشم نظاره زو خبر ندهد
هم نور جمال او حجيبش بين
آن عقل که برد نام بالايش
سر چون سر خامه در نشيبش بين
از درد جگر به شب ز هجرانش
اي بر دل من همه نهيبش بين
روزي که حساب کشتگان گيرد
خاقاني را در آن حسيبش بين