بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده بايد بودن و در بيع جانان آمدن
از عتاب دوستان چون سايه نتوان در رميد
جان فشاندن بايد و چون سايه بيجان آمدن
عشقبازان را براي سر بريدن سنت است
بر سر نطع ملامت پاي کوبان آمدن
نيم شب پنهان به کوي دوست گم نامان شوند
شهره نامان را مسلم نيست پنهان آمدن
بر سر گنج آن شود کو پي به تاريکي برد
مشعله برکرده سوي گنج نتوان آمدن
جان در اين ره نعل کفش آمد بيندازش ز پاي
کي توان با نعل پيش تخت سلطان آمدن
گرچه تنگ است اي پسر با پر نگنجد هيچ مرغ
بال و پر بگذار تا بتواني آسان آمدن
شرط خاقاني است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکيان در خون ايمان آمدن