ز باغت بجز بوي و رنگي نبينم
خود آن بوي را هم درنگي نبينم
زهي هم تو هم عشق تو باد و آتش
که خود در شما آب و سنگي نبينم
چه درياست عشقت که هرچند در وي
صدف جويم الا نهنگي نبينم
همه خلق در بند بينم پس آخر
به همت يک آزاد رنگي نبينم
چو خاقاني از بهر صيد دل خود
به از تير مژگان خدنگي نبينم