جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم
وز راه هواي تو گذشتن نتوانم
درجان من انديشه تو آتشي افکند
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
صد رنگ بياميزم چه سود که در تو
مهري که نبوده است سرشتن نتوانم
تا بودم بر قاعده مهر تو بودم
تا باشم ازين قاعده گشتن نتوانم
چون نامه نويسم به تو از درد دل خويش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
حال دل خاقاني اگر شرح پذيرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم