اين خود چه صورت است که من پاي بست اويم
وين خود چه آفت است که من زير دست اويم
او زلف را بر غمم، دايم شکسته دارد
من دل شکسته زانم کاندر شکست اويم
هر شب به سير کويش از کوچه خرابات
نعره زنان برآيم يعني که مست اويم
يک شب وصال داد مرا قاصد خيال
با آن بلند سرو که چون سايه پست اويم
مانا که صبح صادق غماز بود اگر نه
اين فتنه از که خاست که من هم نشست اويم
آوازه شد به شهري و آگاه گشت شاهي
کو عشق دان من شد من بت پرست اويم
خاقانيم که مرگم از زندگي است خوش تر
تا چون که نيست گردم داند که هست اويم