تا چند ستم رسيده باشم
چون سايه ز خود رميده باشم
لب بسته گلو گرفته چون ناي
نالان و ستم رسيده باشم
انصاف بده چرا ننالم
کانصاف ز کس نديده باشم
چند از سگ ابلق شب و روز
افتاده سگ گزيده باشم
چند از پي آب دست هر خس
چون بلبله قد خميده باشم
تا کي چو ترازو از زباني
در گردن زه کشيده باشم
طيار شوم زبان ببرم
تا راست روي گزيده باشم
چون صبح و محک به راست گويي
گوياي زبان بريده باشم
گوئي که ز غم مجوش و مخروش
اين پند بسي شنيده باشم
درجوش و خروش ابر و بحرم
نتوانم کآرميده باشم
خاقاني دلفکارم آري
انديک نه شوخ ديده باشم