شماره ٢١٨: در سايه غم شکست روزم
در سايه غم شکست روزم
خورشيد سياه شد ز سوزم
از دود جگر سلاح کردم
تا کين دل از فلک بتوزم
تنها همه شب من و چراغي
مونس شده تا بگاه روزم
گاهي بکشم به آه سردش
گاه از تف سينه برفروزم
يک اهل نماند پس چرا چشم
زين پرده در آن فرو ندوزم
خاقاني دل شکسته ام، باش
تا عمر چه بردهد هنوزم