از اين ده رنگ تر ياري نپندارم که دارد کس
ازين بي نورتر کاري نپندارم که دارد کس
نماند از رشته جانم بجز يک تار خون آلود
ازين باريک تر تاري نپندارم که دارد کس
مرا زلف گره گيرش گره بر دل زند عمدا
ازين بتر گره کاري نپندارم که دارد کس
دهم در من يزيد دل دو گيتي را به يک مويش
ازين سان روز بازاري نپندارم که دارد کس
نسيم صبح جانم را وديعت آورد بويش
ازين به تحفه در باري نپندارم که دارد کس
اگرچه زير هر سنگي چو خاقاني صدا بيني
ازين برتر سخن باري نپندارم که دارد کس