با درد تو کس منت مرهم نپذيرد
با وصل تو کس ملکت عالم نپذيرد
تنگ است در وصل تو زان هيچ قدي نيست
کو بر در وصل تو رسد خم نپذيرد
آن کس که نگين لب تو يافت به صد جان
در عرض وي انگشتري جم نپذيرد
پيش لب تو تحفه فرستم دل و دين را
دانم که کست تحفه ازين کم نپذيرد
بار غم من صبر نپذرفت و عجب نيست
بر کوه اگر عرض کني هم نپذيرد
در معرکه عشق تو عقلم سپر افکند
کان حمله که او آرد رستم نپذيرد
گفتي سر خاقاني دارم به سر و چشم
اي شوخ برو کز تو کس اين دم نپذيرد