عشق تو اندر دلم شاخ کنون مي زند
وز دل من صبر را بيخ کنون مي کند
از سر ميدان دل حمله همي آورد
بر در ايوان جان مرد همي افکند
عشق تو عقل مرا کيسه به صابون زده است
و آمده تا هوش را خانه فروشي زند
دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد
خوي تو نيز از جفا ياري او مي کند
با تو ز دست فلک خيره چه نالم از آنک
هست در ستم که پيش پاي بره نشکند