ماه را با نور رويش بيش مقداري نماند
مشک را با بوي زلفش بس خريداري نماند
تا برآمد در جهان آوازه زلف و رخش
کيمياي کفر و دين را روز بازاري نماند
در جهان هر جا که ياد آن لب ميگون گذشت
ناشکسته توبه و نابسته زناري نماند
گر در اين آتش که عشق اوست در درگاه او
آبروئي ماند کس را آب ما باري نماند
آن زمان کز بهر دو نان عشق او خلعت بريد
اي عفي الله خود نصيب من کله واري نماند
واندر آن بستان کز او دست خسان را گل رسيد
اي عجب گوئي براي چشم من خاري نماند
شرط خاقاني است با جور و جفايش ساختن
خاصه اکنون کاندرين عالم وفاداري نماند