فراقت ز خون ريز من در نماند
سر کويت از لاف زن در نماند
من ار باشم ار نه سگ آستانت
ز هندوي گژمژ سخن درنماند
تو گر خواهي و گرنه ميدان عشقت
ز رندان لشکر شکن درنماند
در آويزش زلفت آويخت جانم
که صيد از نگون سر شدن درنماند
دل از هشت باغ رخت درنيايد
هم از چار ديوار تن درنماند
رخت را به پيوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند
ز خون چو من خاکيي دست درکش
که هجران خود از کار من درنماند
چو در بيشه روزگار افتد آتش
چو من مرغي از بابزندر نماند
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزي خويشتن درنماند
به خون ريز خاقاني انديشه کم کن
که ايام ازين انجمن درنماند