چشم ما بر دوخت عشق و پرده ما بردريد
از در ما چون درآمد دل ز روزن برپريد
گرچه راه دل زند زين گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زين قدر نتوان دررميد
پاي دار اي دل که جانان دست غارت برگشاد
جان سپار اي تن که سلطان تيغ غيرت برکشيد
با چنين شوري که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنين کاري که در جنبيد نتوان آرميد
بر سر ايام ما عشقش کلاه اکنون نهاد
بر قد اميد ما مهرش قبا اکنون بريد
اندرين خم خانه صافي از پي درد است و ما
درد پر خورديم اکنون صاف مي بايد مزيد
در خراباتي که صاحب درد او جان هاي ماست
مائي ما نيست گشت و اوئي او ناپديد
گوشمالي داد ما را عشق او کز بيم آن
چشم خاقاني به خاقاني نيارد باز ديد