پرده نو ساخت عشق، زخمه نو در فزود
کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گر همه در خون کشد، پشت نبايد نمود
دل ز کفم شد دريغ سود ندارد کنون
سنگ پياله شکست گربه نواله ربود
ز آتش هجران تو دود به مغزم رسيد
اشک ز چشمم گشاد مايه اشک است دود
عشق چو يکسر بود هجران خوشتر ز وصل
باده چو دردي بود دير نکوتر که زود
کشتن من ياد کن، ياد دگر کس مکن
گوش مرا مشنوان آنچه نيارم شنود
چشم سياه تو ديد دل ز برم برپريد
فتنه خاقاني است اين دل کور کبود