مهر تو بر ديگران نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
مايه من کيمياي عشق توست
مايه در وجه زيان نتوان نهاد
دست دست توست و جان ماواي تو
پاي صورت در ميان نتوان نهاد
بارها گفتي که بوسي بخشمت
تا نبخشي، دل بر آن نتوان نهاد
بر جهان گفتي که دل بايد نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
گر زمانه داد ندهد يا فلک
بر تو جرم اين و آن نتوان نهاد
با زمانه پنجه درنتوان فکند
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
تا به کوي توست خاقاني مقيم
رخت او بر آستان نتوان نهاد