خوي او از خام کاري کم نکرد
سينه من سوخت چشمش نم نکرد
دشمنان با دشمنان از شرم خلق
آشتي رنگي کنند آنهم نکرد
از مکن گفتن زبانم موي شد
او هنوز از جور موئي کم نکرد
روزي از روي خودم چون روي خود
جان غم پرورد را خرم نکرد
سينه ام زان پس که چون گوهر بسفت
چون صدف بشکافت پس مرهم نکرد
عشق او تا بر سر من آب خورد
آب خورد جانم الا غم نکرد
در جفا هم جنس عالم بود ليک
آنچه او کرد از جفا، عالم نکرد
خار غم در راه خاقاني نهاد
وز پي برداشتن قد خم نکرد