صد يک حسن تو نوبهار ندارد
طاقت جور تو روزگار ندارد
عشق تو گر برقرار کار بماند
کار جهان تا ابد قرار ندارد
تيغ جفا در نيام کن که زمانه
مرد نبرد چو تو سوار ندارد
بر تو مرا اختيار نيست که شرط است
کانکه تو را دارد اختيار ندارد
از تو نشايد گريخت خاصه در اين دور
مردم آزاده زينهار ندارد
آنکه غم عشق توست ناگزرانش
عذر چه آرد که غم گسار ندارد
خوي تو دانم حديث بوسه نگويم
مار گزيده قوام مار ندارد
اي دل خاقاني از سلامت بس کن
عشق و سلامت بهم شمار ندارد