بتي کز طرف شب مه را وطن ساخت
ز سنبل سايبان بر ياسمن ساخت
نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود
بشد ياقوت را پيمان شکن ساخت
دروغ است آن کجا گويند کز سنگ
فروغ خور عقيق اندر يمن ساخت
دل يار است سنگين پس چه معني
که عشق او عقيق از چشم من ساخت
من از دل آن زماني دست شستم
که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت
کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک
هلاک خويشتن از خويشتن ساخت
به کرم پيله مي ماند دل من
که خود را هم به دست خود کفن ساخت
ز خاقاني چه خواهد ديگر اين دل
نه بس کورا به محنت ممتحن ساخت