جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت
جوجوم کرد و چو بشنيد آه من بر من گرفت
آهي از عشقت درون دل نهان مي داشتم
چون برون شد بي من او راه دهن بر من گرفت
عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال
ناله آتش بگاه سوختن بر من گرفت
دل به دست خويشتن شد کشته در پاي غمت
خود به خود کرد اين و جرم خويشتن بر من گرفت
عشق مي خواهد که چون لاله برون آيم ز پوست
من چو گل بودم درون پيرهن بر من گرفت
گفتم آخر درد خاقاني دوا يابد به صبر
چون طبيب عشق بشنيد اين سخن بر من گرفت