اي دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدي ندانمت اي دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
اين درد تازه روي نگوئي چه نوبر است
شهري غريب دشمن و ياري غريب حسن
اينجا چه جاي غم زدگان قلندر است
گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف مي دهم که ز انصاف خوش تر است
اينجا و در دمشق ترازوي عاشقي است
لاف از دمشق بس که ترازوت بي زر است
اکنون که ديدي آن سر زنجير مشک پاش
زنجير مي گسل که خرد حلقه بر در است
جوجو شدي برابر آن مشک و طرفه نيست
هرجا که مشک بيني جوجو برابر است
از کس ديت مخواه که خون ريز تو تويي
نقب از برون مجوي که دزد اندرون در است
خاقاني است و چند هزار آرزوي دل
دل را چه جاي عشق و چه پرواي دلبر است
بيچاره زاغ را که سياه است جمله تن
از جمله تن سپيدي چشمش چه درخور است