کيست که در کوي تو فتنه روي نيست
وز پي ديدار تو بر سر کوي تو نيست
فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک
راستي کار او جز خم موي تو نيست
روي تو جان پرورد خوي تو خونم خورد
آه که خوي بدت در خور روي تو نيست
با غم هجران تو شادم ازيرا مرا
طاقت هجر تو هست طاقت خوي تو نيست
روي من از هيچ آب بهره ندارد از آنک
آب من از هيچ روي بابت جوي تو نيست
بوي تو باد آورد دشمن بادي از آنک
جان چو خاقانيي محرم بوي تو نيست