چه گويي ز لب دوست شکر وام توان خواست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
به وصل لب آن ماه به زر يافت توان راه
کز آن لب به يکي ماه يکي جام توان خواست
چو او تند کند خوي، مبر نام لب اوي
که حاجت ز چنان روي به هنگام توان خواست
به وصلش رسم اين بار گر ايام شود يار
که ياري به چنين کار ز ايام توان خواست
دلي کافت جان جست دلارام چنان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
مه خاقاني و مه کام که دارد طمع خام
کز آن فتنه ايام چه انعام توان خواست