زان زلف مشک رنگ نسيمي به ما فرست
يک موي سر به مهر به دست صبا فرست
زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست
نوشي به عاريت ده و بوسي عطا فرست
چون آگهي که شيفته و کشته توايم
روزي براي ما زي و ريزي به ما فرست
بندي ز زلف کم کن و زنجير ما بساز
قندي ز لب بدزد و به ما خون بها فرست
بردار پرده از رخ و از ديده هاي ما
نوري که عاريه است به خورشيد وافرست
گاهي به دست خواب پيام وصال ده
گه بر زبان باد سلام وفا فرست
خاقاني از تو دارد هردم هزار درد
آخر از آن هزار يکي را دوا فرست
باري گر اين همه نکني مردمي بکن
از جاي برده اي دل او باز جا فرست