ديدي که يار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بيفکند و برنداشت
ما بي خبر شديم که ديديم حسن او
او خود ز حال بي خبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صيد او شديم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجويم زين خود گذر نکرد
گفتا وفا نمايم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کيسه وفا نکرد
زخمش به دل رسيد که سينه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم ديدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوي بام سراي او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقاني ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت